"کافه تلخ"

خودمان هم مانده ایم اصالتاً بحث این وبلاگ سرِ چیست!

"کافه تلخ"

خودمان هم مانده ایم اصالتاً بحث این وبلاگ سرِ چیست!


طعمِ تلخ کافه، دست پختِ خودمان است!
نوشِ جانِ خودمان!

----------

اثیریٍ کویری! کویریٍ اسیری! اسیریٍ اثیری!
زده ایم در لاین کویر! تقبل الله!

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است

۳۰
بهمن

خُب! بَله!

هَر کسی تا اَندازه ای زیبایی و زِشتی و خوبی و بَدی و کَمبود و پُر بود و این حَرف ها دارَد! این چه مَعنی می دَهد؟ مَنظور این که باید دَست رویِ دَست بگذاریم تا کَمبود ها از پا دَرمان بیاوَرَند؟ نُچ! 

هَر آدمی برایِ کمالِ خودَش تَلاش می کند، اما کافی نیست، اَگَر کَسی نباشَد که به مَن دَرس بِدَهَد، مَن چطور به کمال بِرِسَم؟ اگر هَر کس می خواست از اول خودَش تجربه کند، آیا عِلم پیشرَفتی می کَرد؟

مَثلاً مَن وَقتی بَچه هَستم دَر دَرس هایَ م می خوانَم که بَدَن از سِلول ساخته شده است، بَعد تَر که بُزُرگ شُدم، می رَوَم که کَشف کنم سِلول از چه ساخته شده! 

حالا اَگَر کَسی که سِلول را کَشف کَرده به کَسی نَگویَد، آیا مَن می توانِستم اجزایَ ش را کَشف کنم؟ آیا؟


هَر کَسی باید و بایَد و بایَد از هَمان "پُر بود" هایَ ش بِبَخشَد به مَردُم! 


مَن که شَدیداً مُحَبَت می بینم، تَبدیلَ ش کُنَم به خوشرویی و بِپَراکَنمَ ش بینِ مَردُم!

یا مَن که شَدیداً مایه تیله رَدیف است، هَمین طور راه بِرَوَم و مَدرسه و بیمارستان و مَسجِد و پارک و این چیز ها بِسازم برایِ مِلَتی که ندارند!

یا مَن که دانِشمَند تَشریف دارَم کُپی رایت قائِل نَشَوَم برایِ خودَم و هَمین طور هَمه استفاده کُنَند و مُشکِلی نداشته باشَند!


این طور هَمه یِک دَست می شَوَند و البته هَمه پیشرَفت می کُنَند و از تَک بُعدی بودَن خارِج می شَوَند!

می دانَم! یِک جورهایی آرمان شَهر، مَدینه یِ فاضله یا حَتا بَعضاً اتوپیایی است که با جامعه یِ امروزی فاصله دارَد دَر حَدِ ... زیاااااااااد! اما خُب، بایَد هَدَف وَ مَسیر را مُشَخَص کَرد و تَعریف کَرد و شناساند تا مِلَت مُشتاق شَوَند و بِسازَندَش یا نَه؟


شاعِر می گویَد : " ای که دَستَت می رِسَد، کاری بُکُن ..." و این صُحبَت ها!

دنیا گُلِستان می شَوَد آن وَقت!

آن وَقت تَر می فَهمیم حِکمَتِ بَخشِش دَر هَر چیزی (که آدَم دَستَش می رِسَد) را که شَدیداً تاکید شُده اَست دَر دین! 


رُشدِمان کُند است، که هیچ، تازه از آنجایی که هیچ کَس مُطلَق نیست، رُشدِمان تا حَدی که رِسید متوقِف می شَوَد و آن گاه است که نیاز به خوبِ مُطلَق حِس می شَوَد که بیایَد و به کَمالِ مُطلَق بِرِسانَندِمان!



  • نام ندارم!
۲۸
بهمن


تازگی ها دِلَ م برایِ هیچ کس نمی سوزَد!

حَتا وَقتی می بینم مَردی تا کَمَر خَم شده است تویِ سطلِ زباله، دُنبالِ یک چیزِ به دَرد بُخور! شایَد سَنگ دِل باشَم! شایَد! اما دلیل هَم دارَم برایِ خودَم! 

شایَد او از همه یِ امثالِ من که از کنارَش می گذَریم، بیش تَر احساسِ خوشبَختی می کند تویِ زندگی اش! 

پول که خوشبَختی نمی آوَرَد، شایَد همسَرَش آنقَدر مهربان و خوب باشَد که جبرانِ همه یِ کمبود هایَ ش را بکند، یا نه، فرزَندَش! یا آنقدر عشقِ عظیمی به پِدَر و مادَرَش داشته باشَد که  بیش تر از همه یِ آدم هایی که در حالِ حاضر در دنیا وجود دارند و قبلاً وجود داشته اند و در آینده خواهند داشت، احساسِ خوشبَختی کند!

جِداً، مَن وَ امثالِ مَن هیچ حَقی برایِ دل سوزاندَن برایِ کسی نَداریم! یَعنی هیچ کس حقِ دل سوزاندَن برایِ دیگری را ندارد!


همه یِ آدم هایِ دنیا یک جور هستند! همه در زندگی شان تا اندازه ای احساسِ کمبود می کنند و همه در زندگی شان تا اندازه ای احساسِ خوشبَختی!  همه تا اندازه ای زیبا هستند و همه تا اندازه ای زِشت! اگر از جایی زیاد آورده اند از جایِ دیگر حتماً کَم می آوَرَند!

خوب و بَدِ مطلق وجود ندارد! (البته قاعِدتاً منظورَم آن 90% آدم هایِ مَعمولی هَستَند، نه آن 10% خاص که یا خوبِ خوب هَستَند یا بَدِ بَد!)

  • نام ندارم!
۱۵
بهمن

عُمرِ یک عروسَک دقیقاً تا زمانی است که بخواهَندَش! در اولین روزی که عروسَکِ دل خواه تری وارد شَوَد، عروسَکِ قبلی می میرَد.

حالا اگر صاحِبِ عروسَک، کسی باشد مثلِ بچگی هایِ شخصِ شخیصِ حضرَتَم، همان روزِ اول، قبل از ورودِ عروسَکِ دیگری ... کلاً یعنی صاحِبِ عروسَک از اول هم نخواسته عروسَک را!

بَعد، عُمرِ آدمیزاد، دقیقاً تا وقتی است که ... یعنی بخواهَد نَخواهَد زنده است؛ بخواهَندَش یا نخواهَندَش زنده است؛ چاره یِ دیگری ندارد!


یک بار، کاملاً اتفاقی، فقط و فقط برایِ یک لحظه، آرزو کردَم که کاش یک عروسَک بودم، دقیقاً شایَد چون عروسَک ها اختیار ندارَند!!! چرند گفتم! اصلاً دلیلَ ش این نبود! راستَ ش، بیش تَر به خاطرِ دختر بچه یِ صاحبِ عروسَک!

اصلاً شاید دلیلَ ش همان قضیه یِ عُمر و این حَرف ها باشد!

شاید هَم هیچ کدام!

:-؟



شاعِر می گویَد:

" تو دَر مُعادله هایِ چـــهار مَجــهولـــــــی

به ضَرب و جَمع عددهایِ فرد مَشغولی


ببین دوباره مَـــــرا دَر خودَت کـــم آوردی

که ضلعِ گُمشده اَم تویِ خوابِ هُذلولی ... "



بَرف هم که می آیَد دیگر هیچ! تمام! اصلاً روحَم تازه می شَوَد وقتی می رَوم تویِ بَرف، صدایِ له شُدنِ بَرف ها را بِشنوَم وَ هَمین طور بَرف از آسِمان بریزد رویِ صُورَتَم وَ مَن فَقَط بِخَندَم وَ بِدَوَم! 


داشتَم فکر می کَردَم که آدم وَقتی خَبر از وجودِ چیزی نَداشته باشَد اصلاً برایَ ش اَهَمیتی نَدارَد! مثلاً اصلاً ندانَد بَرف چیست! وَلی وَقتی می دانَد که چه لذتی دارَد وَ نبارَد، غصه ناک می شَود! وَ از هَمه بدتر این است که بَرف بِبارَد وَ آدم مجبور باشَد از پُشتِ شیشه خیره شَود به دانه هایِ برف! عذابی ست در حدِ شکنجه هایِ گوانتانامو! دلَم می سوزَد برایِ شان!

کُلاً همه یِ لذت ها را تا نچشَند نمی داننَد که چیست!



  • نام ندارم!