دلِ سَنگی!!
تازگی ها دِلَ م برایِ هیچ کس نمی سوزَد!
حَتا وَقتی می بینم مَردی تا کَمَر خَم شده است تویِ سطلِ زباله، دُنبالِ یک چیزِ به دَرد بُخور! شایَد سَنگ دِل باشَم! شایَد! اما دلیل هَم دارَم برایِ خودَم!
شایَد او از همه یِ امثالِ من که از کنارَش می گذَریم، بیش تَر احساسِ خوشبَختی می کند تویِ زندگی اش!
پول که خوشبَختی نمی آوَرَد، شایَد همسَرَش آنقَدر مهربان و خوب باشَد که جبرانِ همه یِ کمبود هایَ ش را بکند، یا نه، فرزَندَش! یا آنقدر عشقِ عظیمی به پِدَر و مادَرَش داشته باشَد که بیش تر از همه یِ آدم هایی که در حالِ حاضر در دنیا وجود دارند و قبلاً وجود داشته اند و در آینده خواهند داشت، احساسِ خوشبَختی کند!
جِداً، مَن وَ امثالِ مَن هیچ حَقی برایِ دل سوزاندَن برایِ کسی نَداریم! یَعنی هیچ کس حقِ دل سوزاندَن برایِ دیگری را ندارد!
همه یِ آدم هایِ دنیا یک جور هستند! همه در زندگی شان تا اندازه ای احساسِ کمبود می کنند و همه در زندگی شان تا اندازه ای احساسِ خوشبَختی! همه تا اندازه ای زیبا هستند و همه تا اندازه ای زِشت! اگر از جایی زیاد آورده اند از جایِ دیگر حتماً کَم می آوَرَند!
خوب و بَدِ مطلق وجود ندارد! (البته قاعِدتاً منظورَم آن 90% آدم هایِ مَعمولی هَستَند، نه آن 10% خاص که یا خوبِ خوب هَستَند یا بَدِ بَد!)
- ۹۲/۱۱/۲۸