مُعادله ها وَ نامُعادله ها!
عُمرِ یک عروسَک دقیقاً تا زمانی است که بخواهَندَش! در اولین روزی که عروسَکِ دل خواه تری وارد شَوَد، عروسَکِ قبلی می میرَد.
حالا اگر صاحِبِ عروسَک، کسی باشد مثلِ بچگی هایِ شخصِ شخیصِ حضرَتَم، همان روزِ اول، قبل از ورودِ عروسَکِ دیگری ... کلاً یعنی صاحِبِ عروسَک از اول هم نخواسته عروسَک را!
بَعد، عُمرِ آدمیزاد، دقیقاً تا وقتی است که ... یعنی بخواهَد نَخواهَد زنده است؛ بخواهَندَش یا نخواهَندَش زنده است؛ چاره یِ دیگری ندارد!
یک بار، کاملاً اتفاقی، فقط و فقط برایِ یک لحظه، آرزو کردَم که کاش یک عروسَک بودم، دقیقاً شایَد چون عروسَک ها اختیار ندارَند!!! چرند گفتم! اصلاً دلیلَ ش این نبود! راستَ ش، بیش تَر به خاطرِ دختر بچه یِ صاحبِ عروسَک!
اصلاً شاید دلیلَ ش همان قضیه یِ عُمر و این حَرف ها باشد!
شاید هَم هیچ کدام!
:-؟
شاعِر می گویَد:
" تو دَر مُعادله هایِ چـــهار مَجــهولـــــــی
به ضَرب و جَمع عددهایِ فرد مَشغولی
ببین دوباره مَـــــرا دَر خودَت کـــم آوردی
که ضلعِ گُمشده اَم تویِ خوابِ هُذلولی ... "
بَرف هم که می آیَد دیگر هیچ! تمام! اصلاً روحَم تازه می شَوَد وقتی می رَوم تویِ بَرف، صدایِ له شُدنِ بَرف ها را بِشنوَم وَ هَمین طور بَرف از آسِمان بریزد رویِ صُورَتَم وَ مَن فَقَط بِخَندَم وَ بِدَوَم!
داشتَم فکر می کَردَم که آدم وَقتی خَبر از وجودِ چیزی نَداشته باشَد اصلاً برایَ ش اَهَمیتی نَدارَد! مثلاً اصلاً ندانَد بَرف چیست! وَلی وَقتی می دانَد که چه لذتی دارَد وَ نبارَد، غصه ناک می شَود! وَ از هَمه بدتر این است که بَرف بِبارَد وَ آدم مجبور باشَد از پُشتِ شیشه خیره شَود به دانه هایِ برف! عذابی ست در حدِ شکنجه هایِ گوانتانامو! دلَم می سوزَد برایِ شان!
کُلاً همه یِ لذت ها را تا نچشَند نمی داننَد که چیست!
- ۹۲/۱۱/۱۵