"کافه تلخ"

خودمان هم مانده ایم اصالتاً بحث این وبلاگ سرِ چیست!

"کافه تلخ"

خودمان هم مانده ایم اصالتاً بحث این وبلاگ سرِ چیست!


طعمِ تلخ کافه، دست پختِ خودمان است!
نوشِ جانِ خودمان!

----------

اثیریٍ کویری! کویریٍ اسیری! اسیریٍ اثیری!
زده ایم در لاین کویر! تقبل الله!

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

۲۲
مرداد

کلاً بعضی چیز ها نخواندنی هستند! یعنی نوشته می شوند برایِ نخوانده شدن! خواننده مغبون می شود، آبرویِ نویسنده هم می رود، چه، نویسنده به هر دلیلی حالِ نوشتن نداشته ولی به شدت نیاز به نوشتن داشته! مثلاً خوابش می آمده، مدت زیادی بیدار بوده یا دارویِ خواب آور خورده بوده، یا مست بوده یا یک چیزی یا کسی منتظرش بوده و هی سیخ می زده که پاشو و این ها یا وقت نداشته ولی باید می نوشته! مثلاً محضِ تخلیه یِ روانی و این ها!
خیلی از نویسنده ها از این متن هایِ نخواندنی دارند!
 
متنِ زیر از همین دست نوشته هاست! 



هیچ اهمیتی ندارد که امروز چه روزی ست!
چون معمولاً احمقانه ترین روزِ زندگیِ یک آدمیزاد، روزِ تولدش است!
مانده ام چرا تبریک می گویند دیگر! اصلَ ش باید بگویند: "عزیزم! تولدِت تسلیت! ایشالا غمِ آخرت باشه!" 
یک سالِ دیگر هم رویِ همه ی سال هایی که گذشت!
صبح را می روم تا آخرِ شب گیم می زنم! حتا کتاب هم نخواهم خواند چه برسد به درس! نه، اصلاً گیم هم نمی زنم! می گیرم دراز می کشم روی تخت و چُرت می زنم! لَج خواهم کرد با آدم و عالم! شاید هم بر عکس!

این که اصلاً یادم مانده روزِ تولدم را، جایِ تعجب دارد! مطمئنم که چند سالِ دیگر، شاید هم همین سالِ دیگر، برایِ یاد آوریِ تاریخِ تولدم نیاز به شناسنامه پیدا کنم! دقیقاً همان قدر بی اهمیت که مثلاً تاریخِ تولدِ ناپلئونِ کبیر! :|

(می دانم دلیلِ تبریک گفتن را! که موهبتِ الهی از تو گرفته نشده هنوز! اما خب، اعصاب که نباشد، چشم هم کور می شود!)




صدایِ همه چیز را می شنوم و این بد جور عذابم می دهد. یک لحظه هم نیست که هیچ صدایی نیاید، که سکوتِ مطلق باشد. خب عصبی می شود آدم! بعد دلش می خواهد بگیرد و بخوابد و بخوابد و بخوابد و بیدار نشود، دقیقاً به همین دلیل که تویِ خواب نمی شنود، حالا اگر که روحِ آدم منت سرِ آدم نهاده و بگیرد بمیرد سرِ جایش و مجبور نکند آدم را که خواب ببیند! 


تمرکزِ عزیز هم ما را وداع گفته است! چند روزی هم هست که این تهوعِ دیوانه ولمان نمی کند! چرت نوشته ام در حدِ اعلا! یعنی به عمرم چنین پرت و پلایی تویِ هیچ وبلاگی ندیده بودم!

(همین الان بد جور یاد خانه یِ دوستِ عزیزی در کودکی ام افتادم! با آن سقفِ بلندِ خانه و چشم هایِ بسیار درشتِ اهالی اش! آن قدر که ... مانده ام با این همه بارش، چرا هوا خنک نمی شود؟)

می گویند چه؟ چوبِ دو سر طلا؟ از این جا رانده از آن جا مانده؟
آدمی که فقط وجودِ فردی داشته و الان دیگر از همان فرد هم چیزی نمانده! خب بس است دیگر! حالِ بازبینی و این ها هم نیست، مطلب رفت برایِ انتشار! :|
دیگر حتا یک کلمه هم نخواهم نوشت! (البته فقط تویِ این پُست!!!!)
 


  • نام ندارم!
۱۲
مرداد



خیلی وقت ها خیلی چیز ها هست که آدم فکر می کند هست اما نیست! یعنی نه این که فکر کند ها، نه! هی ملت می گویند و می نویسند و می خوانَند که هست! بَعد آدم می گردَد و می گردَد و می گردَد و پیدا نمی کنَد! بَعد تَر اتفاقی که تویِ ذهن می افتد یک دیزاَستر به تمام معنا خواهد بود! بَعد تَر تَر این دیزاَستر باعث ایجادِ یک گُسَل در لایه هایِ مغز می شود و به همین خاطر بَعد تَر تَر تَر هر اتفاقی، هر چند در حد یکی دو ریشتر باشد اما به خاطرِ آن شکستگی و این ها در حدِ هفت هشت ریشتر نمود پیدا می کند! 

آدمیزاد هم دقیقاً به همین دلیل که آدمیزاد است، چهار تا می گذارَد رویَ ش و آن هفت هشت ریشتر تبدیل به ده دوازده ریشتر می شود! یعنی به عبارتی هر دو روز یک بار یک دیزاستر!
نکته یِ جالبِ توجه این است که اگر حالا آن چیزی که هی می گویَند و می نویسَند و می خوانَند که هست را پیدا کند ... الفـــــــــــــــــــــــــــــــاتحه!


یک نکته یِ کوچک:
بعضی کلمات هستَند که آدم حس می کند فقط اگر به زبانِ خاصی گفته شوند حقِ مطلب ادا می شود! مثلاً کلمه یِ (با عرضِ پوزش) خَر فقط در فارسی اساسی کیفور می کند آدم را! یعنی هیــــــــــــــــــــــچ فحشی، به هیــــــــــــــــــــــچ زبانِ زنده ی دنیا اینقدر به آدم نمی چسبد! یا متأسِف فقط دزوله ی فرانسوی! اگزَکتلی هم نمونه ندارد! قضیه یِ دیزاستر و فاجعه هم همین است! البته دیزاَستر هم فقط با لهجه یِ بریتیش ها! 


یک نکته یِ کوچکِ دیگر:
وقتی آدمیزاد خوشحال است این زمانِ زیبا با آدم لج می کنَد! وقتی هم که آدمیزاد ناراحَت است خودِ زیباش با زمان لج می کنَد! دقیقاً به همین دلیل آدمیزاد هِی و هِی و هِی این زمانِ مزخرف و دیوانه را از دست می دهَد! اَه! اصلاً بروَد بمیرد! فقط یک راه برایِ خلاصی از دستِ این زمانِ زیبا هست! این که دست بیاندازی بگیری یقه ات را و پوستِ زیرِ یقه ات را و گوشت و استخوانِ زیرتَرَش را (همان استخوان هایِ دنده را!) از هَم بِدَری! بَعد قلبِ گوشتیِ زشت و بیکارَت را بگیری بکشی بیرون و ناخُن هایِ بلند و تیزَت را فرو کنی تویَ ش و بَعد تَر به نیش بکشی! آخِیــــــــــــــــــــــش! حتا فکرَ ش هَم آدم را سرِ حال می آوَرَد! 


یک نکته یِ کوچکِ دیگر تَر:
چقَـــــــــــــــــــــــــــدر پَرت و پَلا!  :|
بستا! 




  • نام ندارم!