دیزاَستر
شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۲، ۰۲:۴۲ ق.ظ
خیلی وقت ها خیلی چیز ها هست که آدم فکر می کند هست اما نیست! یعنی نه این که فکر کند ها، نه! هی ملت می گویند و می نویسند و می خوانَند که هست! بَعد آدم می گردَد و می گردَد و می گردَد و پیدا نمی کنَد! بَعد تَر اتفاقی که تویِ ذهن می افتد یک دیزاَستر به تمام معنا خواهد بود! بَعد تَر تَر این دیزاَستر باعث ایجادِ یک گُسَل در لایه هایِ مغز می شود و به همین خاطر بَعد تَر تَر تَر هر اتفاقی، هر چند در حد یکی دو ریشتر باشد اما به خاطرِ آن شکستگی و این ها در حدِ هفت هشت ریشتر نمود پیدا می کند!
آدمیزاد هم دقیقاً به همین دلیل که آدمیزاد است، چهار تا می گذارَد رویَ ش و آن هفت هشت ریشتر تبدیل به ده دوازده ریشتر می شود! یعنی به عبارتی هر دو روز یک بار یک دیزاستر!
نکته یِ جالبِ توجه این است که اگر حالا آن چیزی که هی می گویَند و می نویسَند و می خوانَند که هست را پیدا کند ... الفـــــــــــــــــــــــــــــــاتحه!
یک نکته یِ کوچک:
بعضی کلمات هستَند که آدم حس می کند فقط اگر به زبانِ خاصی گفته شوند حقِ مطلب ادا می شود! مثلاً کلمه یِ (با عرضِ پوزش) خَر فقط در فارسی اساسی کیفور می کند آدم را! یعنی هیــــــــــــــــــــــچ فحشی، به هیــــــــــــــــــــــچ زبانِ زنده ی دنیا اینقدر به آدم نمی چسبد! یا متأسِف فقط دزوله ی فرانسوی! اگزَکتلی هم نمونه ندارد! قضیه یِ دیزاستر و فاجعه هم همین است! البته دیزاَستر هم فقط با لهجه یِ بریتیش ها!
یک نکته یِ کوچکِ دیگر:
وقتی آدمیزاد خوشحال است این زمانِ زیبا با آدم لج می کنَد! وقتی هم که آدمیزاد ناراحَت است خودِ زیباش با زمان لج می کنَد! دقیقاً به همین دلیل آدمیزاد هِی و هِی و هِی این زمانِ مزخرف و دیوانه را از دست می دهَد! اَه! اصلاً بروَد بمیرد! فقط یک راه برایِ خلاصی از دستِ این زمانِ زیبا هست! این که دست بیاندازی بگیری یقه ات را و پوستِ زیرِ یقه ات را و گوشت و استخوانِ زیرتَرَش را (همان استخوان هایِ دنده را!) از هَم بِدَری! بَعد قلبِ گوشتیِ زشت و بیکارَت را بگیری بکشی بیرون و ناخُن هایِ بلند و تیزَت را فرو کنی تویَ ش و بَعد تَر به نیش بکشی! آخِیــــــــــــــــــــــش! حتا فکرَ ش هَم آدم را سرِ حال می آوَرَد!
یک نکته یِ کوچکِ دیگر تَر:
چقَـــــــــــــــــــــــــــدر پَرت و پَلا! :|
بستا!
- ۹۲/۰۵/۱۲