چشم هایَ م می سوزَد، نمی دانم چرا! اووووووو ... نان سنس! می دانم، ولی اصلاً اهمیتی ندارد، سو بی خیال!
همین طوری هِی صحنه هایِ مختلف می آیند جلویِ چشمَ م و در سوت ثانیه ناپدید می گردند. یک صحنه از یک فیلم، یک خاطره، یک شعر، یک شخص، یک داستان...
می آیند و می روند!
هِعی خدا! حالا نمی شد یک چشمه از آینده را نشانِمان بدَهی؟
خدا: نه!!!
خُب حَل شد!
دلَ م شدیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداً آواز می خواهد! ولی حنجره یاری نمی کند!
دلَ م خیلی چیز ها می خواهَد اما خُب ...
"یه دیواره، یه دیواره، یه دیواره،
یه دیواره که پشتِ ش هیچی نداره
تا که دیوارو پوشوندن سیه ابرون
دیگه خورشید نمیاد، از توشون بیرون"
همه یِ فیلم ها را بریز دور
همه یِ کتاب ها را آتَش بزن
همه یِ افسانه هایی که می گویند را فَراموش کن
زندگی این ها نیست!!!!
زندگی یعنی این:
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
جاست ایت! گات ایت؟
نو مور اکسپلور! اوکی؟