"کافه تلخ"

خودمان هم مانده ایم اصالتاً بحث این وبلاگ سرِ چیست!

"کافه تلخ"

خودمان هم مانده ایم اصالتاً بحث این وبلاگ سرِ چیست!


طعمِ تلخ کافه، دست پختِ خودمان است!
نوشِ جانِ خودمان!

----------

اثیریٍ کویری! کویریٍ اسیری! اسیریٍ اثیری!
زده ایم در لاین کویر! تقبل الله!

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۲ ثبت شده است

۲۹
آذر


چشم هایَ م می سوزَد، نمی دانم چرا! اووووووو ... نان سنس! می دانم، ولی اصلاً اهمیتی ندارد، سو بی خیال!

همین طوری هِی صحنه هایِ مختلف می آیند جلویِ چشمَ م و در سوت ثانیه ناپدید می گردند. یک صحنه از یک فیلم، یک خاطره، یک شعر، یک شخص، یک داستان... 

می آیند و می روند! 

هِعی خدا! حالا نمی شد یک چشمه از آینده را نشانِمان بدَهی؟

خدا: نه!!!

خُب حَل شد!


دلَ م شدیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداً آواز می خواهد! ولی حنجره یاری نمی کند!

دلَ م خیلی چیز ها می خواهَد اما خُب ...



"یه دیواره، یه دیواره، یه دیواره،

یه دیواره که پشتِ ش هیچی نداره

تا که دیوارو پوشوندن سیه ابرون

دیگه خورشید نمیاد، از توشون بیرون"



همه یِ فیلم ها را بریز دور

همه یِ کتاب ها را آتَش بزن

همه یِ افسانه هایی که می گویند را فَراموش کن

زندگی این ها نیست!!!!

زندگی یعنی این:

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

جاست ایت! گات ایت؟

نو مور اکسپلور! اوکی؟



  • نام ندارم!
۱۶
آذر

صدا اذیتم می کنه!

صدا اذیتم می کنه!

صدا اذیتم می کنـــــــــــــــــــــــــــــه!

صدا دیوونه م می کنه!

صدا خفه م می کنه!

صدا منو می کشـــــــــــــــــــــــــه!

خفه شید! فقط یه لحظه! به خاطر خدا! 

صدایِ لپ تاپ! صدایِ گوشی! صدایِ نفس! صدایِ هوا! صدایِ پنجره! صدایِ بالش! صدایِ موهایِ خودم! صدایِ گوش هام!


حتا تو خواب هم باید خوابِ روشنایی رو ببینم؟ خوابِ سرو صدا! خوابِ نورِ شدید!

خدایا! این نور کورم می کنه!

دیوونه م می کنه!

نمی تونم!

چشمام بسته است، شبه، چراغا خاموشه، پس این همه نوری که می زنه تو چشمم از کجا میاد؟

دارم بالا می یارم!

دارم همه ی صداها و همه ی نورها و اشعه ها رو بالا میارم!

سخته! سخته!


این شکنجه است...



  • نام ندارم!
۱۴
آذر


دیروز، تویِ تاکسی، تویِ رادیو، مُجری داشت با یک شَخصِ دیگری که نمی دانم که بود، صحبَت می کرد: 

"تَصور کن که رویِ یک پشتِ بام کاهگلی هستی و باران می گیرد، دیده ای که، حیاط هایِ قدیمی را که آب می پاشیدند بویِ خاک می زد بیرون، مثلِ حالا نبود که فَقَط آب هَدَر دادن باشد..."

یک هو، آن شخصِ دیگر پرید وسطِ حرفَ ش:

"حالا آب بپاشی تویِ حیاط، بویِ اینترنت می زَنَد بیرون!"


آب پاشیدن نمی خواهَد! بویِ اینترنِت، بویِ دود، بویِ تَهوع، بویِ سردَرد، بویِ سَرگیجه، بویِ چشم هایی که جایی را نمی بینَند! تَلفیقی از این بو ها هَمیشه یِ خدا هَستند! این بو ها که آدم را گیج و سُست می کنَند! تصمیم گیری سَخت می شَوَد و اراده ضَعیف! بَعد آدم، همه چیز را فَراموش می کُنَد، حتا بویِ آبتنی تویِ حوضِ خانه یِ مادربزرگ، حتا بویِ اسفند روی آتشِ منقلِ بعد از ظهر ها، حتا بویِ نمازِ مغربِ جماعت تویِ حیاطی که تازه آب پاشی شده، حتا بویِ مُهرِ بزرگِ تویِ سجاده یِ مادربزرگ و حتاتَر بویِ آفتابِ داغِ کویری!

 

خدا رَحم کند!



شاعر می گوید:

" مَن که یادَم رفته دیروز، راهیِ دیدارِ فردا!

مَن، تَرَک هایِ کویرَم، تشنه یِ آغوشِ دریا ... "



  • نام ندارم!
۰۶
آذر


یادَم می آیَد، شایَد شش یا هفت سالِ پیش بود. پاسُخ هایَ م به سؤالاتِ دوستان به جایی رسیده بود که دوستان می فرمودَند: "شما لیستِ دانسته هات رو بده، ما از تویِ اونا بپرسیم!!!"

اَند ناو، به جایی رسیده ایم که برایِ همه یِ سوالات پاسُخ در آستین داریم و همه یِ پاسُخ ها، بلااستثناء، نِصفه اَند نیمه! 

شایَد در باوَرم نَگنجَد بات! آدمیزاد هر چه ضَربه می خورَد از همین پاسُخ هایِ نِصفه اَند نیمه است!


از آینده یِ این پروسه در هول وَ هَراسِ بسیار به سر می بَریم! 

محصولِ اصلیِ این پروسه، یک سَرِ اِسکلت است و دو استخوانِ زیرِش که بچسبانیم رویِ پیشانی!



شاعِر می گوید:

" پوپَکَم، آهوکَم! گُرگِ هاری شده اَم! "



  • نام ندارم!