بویِ یاسِ جانمازِ ترمه یِ مادربزرگ
دیروز، تویِ تاکسی، تویِ رادیو، مُجری داشت با یک شَخصِ دیگری که نمی دانم که بود، صحبَت می کرد:
"تَصور کن که رویِ یک پشتِ بام کاهگلی هستی و باران می گیرد، دیده ای که، حیاط هایِ قدیمی را که آب می پاشیدند بویِ خاک می زد بیرون، مثلِ حالا نبود که فَقَط آب هَدَر دادن باشد..."
یک هو، آن شخصِ دیگر پرید وسطِ حرفَ ش:
"حالا آب بپاشی تویِ حیاط، بویِ اینترنت می زَنَد بیرون!"
آب پاشیدن نمی خواهَد! بویِ اینترنِت، بویِ دود، بویِ تَهوع، بویِ سردَرد، بویِ سَرگیجه، بویِ چشم هایی که جایی را نمی بینَند! تَلفیقی از این بو ها هَمیشه یِ خدا هَستند! این بو ها که آدم را گیج و سُست می کنَند! تصمیم گیری سَخت می شَوَد و اراده ضَعیف! بَعد آدم، همه چیز را فَراموش می کُنَد، حتا بویِ آبتنی تویِ حوضِ خانه یِ مادربزرگ، حتا بویِ اسفند روی آتشِ منقلِ بعد از ظهر ها، حتا بویِ نمازِ مغربِ جماعت تویِ حیاطی که تازه آب پاشی شده، حتا بویِ مُهرِ بزرگِ تویِ سجاده یِ مادربزرگ و حتاتَر بویِ آفتابِ داغِ کویری!
خدا رَحم کند!
شاعر می گوید:
" مَن که یادَم رفته دیروز، راهیِ دیدارِ فردا!
مَن، تَرَک هایِ کویرَم، تشنه یِ آغوشِ دریا ... "
- ۹۲/۰۹/۱۴