سوخت...
وقتی یک نفر، با همه یِ احساساتِ انسانی اش، تُنِ صدایَ ش، هوش و استعداد هایَ ش، ایده هایَ ش و خنده هایَ ش، آتش دوره اش می کند، می سوزاندَش، خاکسترش می کند و بعد دفنَ ش می کنند تویِ خاک؛ تنها چیزی که برایِ آدم می مانَد، یک صدایِ گرفته است که پُشتِ تلفن به بقیه خبر بدهد: فُلانی ... فُلانی سوخت ...
پلاکاردِ سیاه را که می بینی دهانَ ت باز می ماند، آتش مغزت را دوره می کند، داغَ ش می گذارد، می سوزد و خاموش می شود، بعد دیگر جواب گو نخواهد بود. بعد تر می نویسی که فعال شود اما فایده ای ندارد.
آدم دیوانه می شود، مُحکم دهانَ ش را می بندد و فریاد می زند و شیون می کند و ضجه می زند و اشک هایَ ش از پلک هایِ به هم فشرده اش بیرون می ریزد و بعد که چشمانَ ش را باز می کند هنوز استاد در حال تدریس است...
یک پلاکاردِ سیاه در موردِ دوستِ مان! آدم هنگ می کند!
یک صلوات نثارِ روحَ ش.
- ۹۲/۰۶/۲۶