مهاجرت
سه شنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۲، ۰۲:۳۸ ق.ظ
صحبت کردیم با هم! مشورت یعنی! من، با او!
البته درستَ ش این است که من صحبت کردم و گفتمَ ش می خواهم مهاجرت کنم و ... او جواب نمی داد خب، یعنی فکر کنم اصلاً گوش نمی داد که بخواهد جواب بدهد ... البته اگر هم می خواست نمی توانست! از چشم هایَ ش می فهمیدم همیشه، حرف نمی تواند بزند، درست، ولی چشم هایِ شفافی دارد! خیلی شفاف! نه فقط کامل و واضح می شود آن طرفَ ش را دید، که نگاهِ آدم را هم واضح می کند. آدم می تواند دورتَر تَر را هم ببیند! همین طوری قرار می گیرد جلویِ چشم هایِ آدم و ...
گفتمَ ش می خواهم مهاجرت کنم و ... نظرش مثبت بود! یعنی راستَ ش ... خب ... نظری نداشت! اینقدر اهمیت نداشت که بخواهد چیزی بگوید!!! فکر می کنم حق هم داشت که اصلاً گوش ندهد! :-" خب، چرا باید یک عینک ذهنش، فکرش را مشغولِ این چیز هایِ بی ارزش کند!!! مخصوصاً عینکی مثلِ عینکِ من!
نتیجه این که مهاجرت کردم! از کویری به کویری! از کویریِ اثیری به کویریِ اثیری! خب کارِ بیهوده ای نبود! مسافتِ طی شده، دلتا ایکس، صفر نبود! توفیر دارند این ها با هم! خیلی! از لبِ دریا تا نوکِ کوه! از خودِ خودِ کویر تا خودِ خودِ آسمان ... (عجب قپی ای!! عجب تناقضی! کی تویِ خودِ خودِ کویر بوده ای که بعد بخواهی بروی خودِ خودِ آسمان؟ کویر و آسمان که توفیری با هم ندارند اصالتاً!!!) در هر صورت حالا، صفر نیست!
حالا تویِ این مهاجرت، این هم شد ارسالِ اولِ مان!
دل کندنی که غم انگیز نباشد حکماً طرب انگیز هم نیست! دو نقطه خطِ صاف انگیز است! یعنی بی حس! بعد بی حس که آدم باشد، دیگر مراسم گرفتن هم بی معنی می شود! تولد حالا یا ختم!
"ما" هم شد "مَن"! آشکار تَر، منعطف تَر، بسیار بسیار محدود تَر و با دیواری که در هم شکسته شده ...
- ۹۲/۰۴/۱۱