بَعضاً نیمه شب ... نه ... دَمِ صُبح نوشت! :-"
اِممممممممممم ..... می خواهَم بزرگ ترین اعترافِ زندگی ام را بکنم! کمی بعد تر شاید!
خُب، کمی دیر است، اما باز هم جای شُکرَش باقی ست که بالاخره فهمیدم! می گویند چه؟! ماهی را هر وقت از آب بگیری می میرد!!! :-"
الان، دقیقاً حالا، تویِ یک بُحران گیر کرده ام! یَعنی کرایسیس ها! تا جایی که همه چیز را رها کرده ام و بی خیالَ ش نشسته ام یک گوشه و هیچ کاری نمی کنم! البته اگر خوابیدن را یک کار حساب کنیم، خیلی کار می کنم اما ... دقیقاً حالا که باید کاری بکنم!!! :|
ضَعف یا هر چیز دیگری! خیلی سَخت و طاقَت فرساست! :|
اینقدر این چند وقته بالا و پایین شده ام که نمی دانم دقیقاً چه می خواهَم! چه کاری را دوست دارم و چه کاری را نه! یا حتا از چه چیزی می ترسم و از چه چیزی نه! دیگر آردهایَ م را بیخته و اَلَک را آویخته ام، بهتر است بروم به آرزوهایَ م برسَم و بعد هم سَرَم را بگذارم و ...
جَهَنم ضَرَر! هر چه می خواهَد بشَوَد!
هر چند! آدمیزاد به آرزوهایَ ش برسد دیگر نمی تواند بی خیالِ چیزی شود!
آرزو؟!؟!؟!؟!؟! اووووووووووووووفــــــــــــــــــــــــــــــــــف!!! آرزو هَم نیست که لامصصصصصصَب!!!! تَرکِ موتور یا تویِ این جیپ های بدونِ سَقف "ایستادَن" و جیغ زدن هَم شُد آرزو آخر؟! بیا! "تهِ آرزوهایِ ما رو ببین!!!" حتماً آرزویِ بعدی ت هَم از آن گوشی هایی ست که راحَت از جیب خارج می شوَند!!! :|
البته آرزویِ بی سر و صدا هَم دارم! مَثلاً برویم شمال، دراز بکشم توی جنگل، خیره بشوم به آسمانی که دیده نمی شود از بین آن همه برگ و تمرکز کنم رویِ صدایِ باد! بعد تهِ دلم خالی شود!
یا کنارِ دریا به صدایِ دریا گوش بدهَم و هیچ صدایِ دیگری هم نباشد!
یا هوا گرفته و ابری باشد و باد هم باشد و من تویِ خیابان ها (البته نه خیابان هایِ شلوغِ این شهر دود گرفته، خیابانِ خلوت!!) قدم بزنم و بعد رعد و برق بزند و تهِ دلم را خالی کند!
یا بروم بنشینم تویِ کافه و تمرکز کنم رویِ طعمِ تلخِ قهوه اسپرسویِ دوبل! و سَردَرد و سَرگیجه یِ دل نشین بَعدَش!
وای وای وای! فکر کن که بروم بنشینم وسطِ داغیِ کویر و آفتاب چشم هایَ م را بسوزاند و سَرَم را دَرد بیاوَرَد! آخ! اصلاً فکر کردن به این آرزوها هم دلَم را یک حالی می کند!
خوابیدن بعد از یک کارِ سخت فیزیکی، تویِ باغ مان! شیرین ترین خوابی ست که آدم می تواند داشته باشد!
مسافرتِ جمعی (بسته به جمعَ ش) که اصلاً بحثی تویَ ش نیست! لَحظه لَحظه اَش خوش است!
البته نقاشی هم ... یکی از آرزوهایَ م است! بتوانَم چهره بکشم! آن صورتِ سبزه و کشیده با چشم هایِ قهوه ایِ تیره و موهایِ سیاه و حالت دار که همیشه تویِ سَرَم می چرخَد، و به شدت شبیه عکسِ تویِ آینه است!!! :-" (خود شیفته!!!) که تویِ همه یِ این آرزو ها یکی آن جیپ ه یکی هم این نقاشی را نچشیده یا نصفه و نیمه چشیده دوست دارم، بَقیه را چشیده و می خواهَم! :-<
بیش تَر که به این آرزوها فِکر می کنم به این نَتیجه می رِسَم که کُلاً شاعِر می گویَد " مَن چو آهویِ وحشی، زِ آدمی بِرَمیدم!" و خواهَر که می گویَد "موجودیت"!
نویسنده می گویَد "هیچ! فَقَط وجود داشتَم!"
نمی خواهَم به هیــــــــــــــــــــــــــچ عنوان این نوشته را بازنویسی کنم! همین است که هست! دوووووووست دارم همین طوری بدون حتا خواندنِ دوباره بفرستَمَش بروَد! پرابلم؟!
بله! وان هیوج پرابلم!!! الان وَقتِ حَتا فِکر کَردَن به آرزو هَم نیست!
گات ایت؟! :|
- ۹۲/۱۰/۰۸
توی آرزوهایت هر چه گشت زدم شب کویر را نیافتم !!!
عجیب بود برایم