"کافه تلخ"

خودمان هم مانده ایم اصالتاً بحث این وبلاگ سرِ چیست!

"کافه تلخ"

خودمان هم مانده ایم اصالتاً بحث این وبلاگ سرِ چیست!


طعمِ تلخ کافه، دست پختِ خودمان است!
نوشِ جانِ خودمان!

----------

اثیریٍ کویری! کویریٍ اسیری! اسیریٍ اثیری!
زده ایم در لاین کویر! تقبل الله!

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۲ ثبت شده است

۲۶
تیر


آدمیزاد باید همیشه تویِ اوج استعفا بدهد!

استعفانامه م را باید با هر "والزاریاتی" که هست تا قبل از بهمن آماده، تسلیمِ حضرتِ باری نموده و پس از اکسپت شدن بروم و بخوابم الی الابد!
بعد هم ملت می آیند یک سرسلامتی می دهند به خاندانِ گرام و یک شیر کاکائویی ... (که البته مَنِ تازه گذشته هیچ دوست ندارم، احتمالا از بویَ ش تهوع می گیرد روحم، باید بگویم براشان چای ببرند جایِ شیرکاکائو!) و البته چلو کبابی و بعد هم فاتحه ای و بعد هم می گویند: جوان مرگ شد! آدمِ خوبی بود! حیف شد، مطمئناً کسی می شد برایِ خودش! باهوش، با اراده، مهربان، دوست داشتنی و ... هزار جور وصله یِ ناجور که بنده یِ حقیرِ سراپا تقصیر، مِنَّت نَهاده و همه ی این صفات (که البته دونِ شأنِ این جانب است) را با رویِ گشاده می پذیرم! و پیشاپیش از همه یِ کسانی که انجام وظیفه نموده و فاتحه ای حواله ام نموده اند، تشکر می کنم! 

اگر هم حضرتِ باری نپذیرفت! آن وقت است که حسابی ... خب البته بنده یِ حقیرِ سراپا تَقصیر، باید از همین تریبون اعلام کنم که این جانب، میدان را به جوان ها داده ام و خودَم نمی خواهم خیلی تویِ انظار باشم، مباد که "چِشم" نوش جان فرمایم!

حالا اگر آمدیم و شوخی شوخی، حضرتِ باری پذیرفت چه؟ آن وقت تَکلیفِ همه یِ این کتاب هایی که نخوانده ام و ایده هایی که ننوشته ام و جاهایی که نرفته ام و درس هایی که نخوانده ام و البته این بچه هایِ بی پدر و مادری که تحتِ تَکَفُّلِ شَخصِ شَخیصِ بَنده هستند ( تُف به ریا! حیوان خانگی هایَ م را می گویم!!) چه می شود؟!
گیریم همه یِ این ها را بی خیال شدم، اما یک چیز را به هیچ ضَرب و زوری نمی توانم تحمل کنم! تاریکی و سکوت و فشار! سه تا چیز شد دُرُست، اما در اصلِ موضوع که توفیری ایجاد نمی کند!!! درست است که بعد از کتاب و چای، سکوت و تاریکی اصلِ حال هستند و این ها، اما خُب وِزیدنِ باد هم اصلِ اساسیِ حالِ سکوت و تاریکی است! بعد آن فشارَش ... یادم باشد بگویم جسدَم را بسوزانند و خاکسترَش را هم بر باد دهند! آن هم فقط رویِ جنگل و یا دریا!!! از قله یِ کوه هم پایین بریزند بَدَک نیست ها! خیلی هم بهتر است! اصلاً یادم باشد بگویم از همان قله به پایین بریزند! سقوطِ آزاد و این ها ... دمِ آخری هیجانَ ش را هم ...



آهان، راستی، دلیلَ ش!!! دلیلِ این که این افکارِ گرانقدر را بر کی برد فِشُرده ام تا بَر این بِلاگ حَک شوند فقط و فقط یک چیز بوده:

"مَردُم آزاری"

بعد از 120 سال که حضرتِ باری ما را پذیرفته و روحِ پاک و مطهرمان به سویِ اعلی علیین پرواز کرد، بخوانند بازماندگان این سطور را و اشک ها بیفشانند که ای دریغااااااا، جَوان مَرگ شد! (که البته با یک حسابِ سر انگشتی متوجه می شویم که آن موقع چیزی حدودِ 150 سالِ مان است!) ، ناکام شد! آرزوهایَ ش را با خود به گور بُرد و ما هیییییییچ برایِ او نکردیم!!! چه ایده هایِ خلاقانه ای، چه افکارِ درخشانی، چه هوشِ سرشاری! آآآآآآآآاه و افسوس و صد افسوس که خوراکِ موران و مارانِ در گور گشت.... ای وااااااااااااایِ بر ما! سزاست که پس از تو خورشید نتابد و زمین نچرخد و .... 

ولی افسوس که دیگر هیچ گاه باز نَخواهم گَشت و پَشیمانی را سودی نیست ...
(عجب جَوّی!!!)



الان دستِ راستِ پاکِ مان را بال گرفته ایم و می گوییم، بس است! دیگر طاقتِ نخوابیدن را نداریم، کَم خوابی (!) بسی به ما و چِشم و دهانِ مبارکِ ما فشار آورده است!!!

:-" !





یک نکته یِ بسیار بسیار کوچک:
حالا، همه یِ این حرف ها را که زدم، یک سوالِ اساسی ایجاد می شود! آن هم این که آیا اصالتاً این بنده یِ حقیرِ سراپا تَقصیر، در اوج به سر می برم؟! چه زده ام که این چنین توهمِ فانتزی برم داشته است؟!
:|



یک نکته یِ بسیار بسیار کوچکِ دیگر:
این که تویِ پُستِ قبلی بچه بودیم و حالا پیر شده و میدان را به جوان ها داده ایم، نشان دهنده یِ این است که ... دیگر خواننده خودش باید عاقل باشد و در یابد! همه چیز را که نباید منِ نویسنده بگویم!!  (ر.ک: یک نکته یِ دیگر تَر تَرِ پُستِ قَبل یعنی مَن؟ ما؟ شما؟ ایشان؟ !)


یک نکته یِ بسیار بسیار کوچکِ دیگر تَر:
نمی خواستم ریا شود و همه بفهمند که من یک نویسنده هستم! اما خُب شد! کاری ش هم نمی شود کرد! (ر.ک: نکته یِ قبلی!)


یک نکته یِ بسیار بسیار کوچکِ دیگر تَر تَز:
رنگِ رخسار هیچ هَم خبر ندهد از سِرّ درون! حتا این پرت و پلا هایی که از دهانِ مبارک، افسار گسیخته به بیرون می تازند!!!
:|



  • نام ندارم!
۱۹
تیر

هِی سوال ها می آیند تویِ ذهنم، می آیند و می روند:
آدم باید کلی نگر باشد یا جزئی نگر؟
آدم باید به خودش سخت بگیرد و منظم باشد یا جاست لت ایت گو؟
و قص علی هذا!!
و زندگی بر فکر کردن به جوابِ این ها می گذرد و حتا فرصت نمی شود که تست کنیم یکی شان را چه رسد به هر دو! بعد به این فکر می کنیم که مگر چند سال توی این دنیایی؟ نصفِ عمرت گذشته و هنوز به نتیجه نرسیدی! و بعد گیج می زنیم بین این هزار حالت و...  "لا الی هولاء و لا الی هولاء!"
آخر هم به این نتیجه می رسیم که همه ی بدبختیِ آدم از فکر کردن است و بلند بلند می خندیم به آن "پدرِ شک گرایی" که می گفت "فکر می کنم پس هستم" و تویِ دلمان هم فحش را بکشیم به هیکلِ خودمان که این چه زندگی احمقانه ای ست و دوباره بشویم همان "مذبذبین بین ذلک"!!! 
حالا بک گراندِ همه ی این ها هم یک سردردِ بی مصرف است!

حالا تر می خواهیم در دورِ باطل "ابدالدهر نمانیم"! همه چیز را پاک می کنیم از ذهنمان و می رویم دنبالِ ... روزمرگی!
هِع!
بدتر از دورِ باطل است نه؟ روزمرگی را می گویم!
شاید هم نباشد!
این هم یک سوال دیگر ... 
 :| !



: یک نکته یِ دیگر!
بچه تَر که بودیم همه چیز کم تَر بود! از قیمتِ دلار و سکه و این ها گرفته تا فاصله ها! مثلا اذانِ تهران و قم فقط 2 دقیقه تفاوت داشت! حالا شده 8 دقیقه ... 
چرا حالا باید این طور شده باشد؟!؟!؟
 :| تَر!


: یک نکته یِ دیگر تَر!
نتوانستیم "مَن" بمانیم! چرا؟ شریکِ جرم؟ آیا؟!!! واقعاً؟!
 :| تَر تَر!


: یک نکته یِ دیگر تَر تَر!
بچه نبودیم ها! بچه تَر بودیم!!! (ر. ک: یک نکته یِ دیگر! )
 :-"

  • نام ندارم!
۱۱
تیر



صحبت کردیم با هم! مشورت یعنی! من، با او!

البته درستَ ش این است که من صحبت کردم و گفتمَ ش می خواهم مهاجرت کنم و ... او جواب نمی داد خب، یعنی فکر کنم اصلاً گوش نمی داد که بخواهد جواب بدهد ... البته اگر هم می خواست نمی توانست! از چشم هایَ ش می فهمیدم همیشه، حرف نمی تواند بزند، درست، ولی چشم هایِ شفافی دارد! خیلی شفاف! نه فقط کامل و واضح می شود آن طرفَ ش را دید، که نگاهِ آدم را هم واضح می کند. آدم می تواند دورتَر تَر را هم ببیند! همین طوری قرار می گیرد جلویِ چشم هایِ آدم و ... 
گفتمَ ش می خواهم مهاجرت کنم و ... نظرش مثبت بود! یعنی راستَ ش ... خب ... نظری نداشت! اینقدر اهمیت نداشت که بخواهد چیزی بگوید!!! فکر می کنم حق هم داشت که اصلاً گوش ندهد! :-" خب، چرا باید یک عینک ذهنش، فکرش را مشغولِ این چیز هایِ بی ارزش کند!!! مخصوصاً عینکی مثلِ عینکِ من!



نتیجه این که مهاجرت کردم! از کویری به کویری! از کویریِ اثیری به کویریِ اثیری! خب کارِ بیهوده ای نبود! مسافتِ طی شده، دلتا ایکس، صفر نبود! توفیر دارند این ها با هم! خیلی! از لبِ دریا تا نوکِ کوه! از خودِ خودِ کویر تا خودِ خودِ آسمان ... (عجب قپی ای!! عجب تناقضی! کی تویِ خودِ خودِ کویر بوده ای که بعد بخواهی بروی خودِ خودِ آسمان؟ کویر و آسمان که توفیری با هم ندارند اصالتاً!!!) در هر صورت حالا، صفر نیست!
حالا تویِ این مهاجرت، این هم شد ارسالِ اولِ مان!

دل کندنی که غم انگیز نباشد حکماً طرب انگیز هم نیست! دو نقطه خطِ صاف انگیز است! یعنی بی حس! بعد بی حس که آدم باشد، دیگر مراسم گرفتن هم بی معنی می شود! تولد حالا یا ختم!

"ما" هم شد "مَن"! آشکار تَر، منعطف تَر، بسیار بسیار محدود تَر و با دیواری که در هم شکسته شده ...



  • نام ندارم!