"کافه تلخ"

خودمان هم مانده ایم اصالتاً بحث این وبلاگ سرِ چیست!

"کافه تلخ"

خودمان هم مانده ایم اصالتاً بحث این وبلاگ سرِ چیست!


طعمِ تلخ کافه، دست پختِ خودمان است!
نوشِ جانِ خودمان!

----------

اثیریٍ کویری! کویریٍ اسیری! اسیریٍ اثیری!
زده ایم در لاین کویر! تقبل الله!

۰۸
دی

اِممممممممممم ..... می خواهَم بزرگ ترین اعترافِ زندگی ام را بکنم! کمی بعد تر شاید!



خُب، کمی دیر است، اما باز هم جای شُکرَش باقی ست که بالاخره فهمیدم! می گویند چه؟! ماهی را هر وقت از آب بگیری می میرد!!! :-"



الان، دقیقاً حالا، تویِ یک بُحران گیر کرده ام! یَعنی کرایسیس ها! تا جایی که همه چیز را رها کرده ام و بی خیالَ ش نشسته ام یک گوشه و هیچ کاری نمی کنم! البته اگر خوابیدن را یک کار حساب کنیم، خیلی کار می کنم اما ... دقیقاً حالا که باید کاری بکنم!!! :|

ضَعف یا هر چیز دیگری! خیلی سَخت و طاقَت فرساست! :|

اینقدر این چند وقته بالا و پایین شده ام که نمی دانم دقیقاً چه می خواهَم! چه کاری را دوست دارم و چه کاری را نه! یا حتا از چه چیزی می ترسم و از چه چیزی نه! دیگر آردهایَ م را بیخته و اَلَک را آویخته ام، بهتر است بروم به آرزوهایَ م برسَم و بعد هم سَرَم را بگذارم و ... 

جَهَنم ضَرَر! هر چه می  خواهَد بشَوَد!

هر چند! آدمیزاد به آرزوهایَ ش برسد دیگر نمی تواند بی خیالِ چیزی شود!

آرزو؟!؟!؟!؟!؟! اووووووووووووووفــــــــــــــــــــــــــــــــــف!!! آرزو هَم نیست که لامصصصصصصَب!!!! تَرکِ موتور یا تویِ این جیپ های بدونِ سَقف "ایستادَن" و جیغ زدن هَم شُد آرزو آخر؟! بیا! "تهِ آرزوهایِ ما رو ببین!!!" حتماً آرزویِ بعدی ت هَم از آن گوشی هایی ست که راحَت از جیب خارج می شوَند!!! :| 

البته آرزویِ بی سر و صدا هَم دارم! مَثلاً برویم شمال، دراز بکشم توی جنگل، خیره بشوم به آسمانی که دیده نمی شود از بین آن همه برگ و تمرکز کنم رویِ صدایِ باد! بعد تهِ دلم خالی شود! 

یا کنارِ دریا به صدایِ دریا گوش بدهَم و هیچ صدایِ دیگری هم نباشد!

یا هوا گرفته و ابری باشد و باد هم باشد و من تویِ خیابان ها (البته نه خیابان هایِ شلوغِ این شهر دود گرفته، خیابانِ خلوت!!) قدم بزنم و بعد رعد و برق بزند و تهِ دلم را خالی کند! 

یا بروم بنشینم تویِ کافه و تمرکز کنم رویِ طعمِ تلخِ قهوه اسپرسویِ دوبل! و سَردَرد و سَرگیجه یِ دل نشین بَعدَش!

وای وای وای! فکر کن که بروم بنشینم وسطِ داغیِ کویر و آفتاب چشم هایَ م را بسوزاند و سَرَم را دَرد بیاوَرَد! آخ! اصلاً فکر کردن به این آرزوها هم دلَم را یک حالی می کند!

خوابیدن بعد از یک کارِ سخت فیزیکی، تویِ باغ مان! شیرین ترین خوابی ست که آدم می تواند داشته باشد!

مسافرتِ جمعی (بسته به جمعَ ش) که اصلاً بحثی تویَ ش نیست! لَحظه لَحظه اَش خوش است!

البته نقاشی هم ... یکی از آرزوهایَ م است! بتوانَم چهره بکشم! آن صورتِ سبزه و کشیده با چشم هایِ قهوه ایِ تیره و موهایِ سیاه و حالت دار که همیشه تویِ سَرَم می چرخَد، و به شدت شبیه عکسِ تویِ آینه است!!! :-" (خود شیفته!!!) که تویِ همه یِ این آرزو ها یکی آن جیپ ه یکی هم این نقاشی را نچشیده یا نصفه و نیمه چشیده دوست دارم، بَقیه را چشیده و می خواهَم! :-< 


بیش تَر که به این آرزوها فِکر می کنم به این نَتیجه می رِسَم که کُلاً  شاعِر می گویَد " مَن چو آهویِ وحشی، زِ آدمی بِرَمیدم!" و خواهَر که می گویَد "موجودیت"!

نویسنده می گویَد "هیچ! فَقَط وجود داشتَم!"





نمی خواهَم به هیــــــــــــــــــــــــــچ عنوان این نوشته را بازنویسی کنم! همین است که هست! دوووووووست دارم همین طوری بدون حتا خواندنِ دوباره بفرستَمَش بروَد! پرابلم؟!

بله! وان هیوج پرابلم!!! الان وَقتِ حَتا فِکر کَردَن به آرزو هَم نیست!

گات ایت؟!  :|


  • نام ندارم!
۲۹
آذر


چشم هایَ م می سوزَد، نمی دانم چرا! اووووووو ... نان سنس! می دانم، ولی اصلاً اهمیتی ندارد، سو بی خیال!

همین طوری هِی صحنه هایِ مختلف می آیند جلویِ چشمَ م و در سوت ثانیه ناپدید می گردند. یک صحنه از یک فیلم، یک خاطره، یک شعر، یک شخص، یک داستان... 

می آیند و می روند! 

هِعی خدا! حالا نمی شد یک چشمه از آینده را نشانِمان بدَهی؟

خدا: نه!!!

خُب حَل شد!


دلَ م شدیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداً آواز می خواهد! ولی حنجره یاری نمی کند!

دلَ م خیلی چیز ها می خواهَد اما خُب ...



"یه دیواره، یه دیواره، یه دیواره،

یه دیواره که پشتِ ش هیچی نداره

تا که دیوارو پوشوندن سیه ابرون

دیگه خورشید نمیاد، از توشون بیرون"



همه یِ فیلم ها را بریز دور

همه یِ کتاب ها را آتَش بزن

همه یِ افسانه هایی که می گویند را فَراموش کن

زندگی این ها نیست!!!!

زندگی یعنی این:

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

جاست ایت! گات ایت؟

نو مور اکسپلور! اوکی؟



  • نام ندارم!
۱۶
آذر

صدا اذیتم می کنه!

صدا اذیتم می کنه!

صدا اذیتم می کنـــــــــــــــــــــــــــــه!

صدا دیوونه م می کنه!

صدا خفه م می کنه!

صدا منو می کشـــــــــــــــــــــــــه!

خفه شید! فقط یه لحظه! به خاطر خدا! 

صدایِ لپ تاپ! صدایِ گوشی! صدایِ نفس! صدایِ هوا! صدایِ پنجره! صدایِ بالش! صدایِ موهایِ خودم! صدایِ گوش هام!


حتا تو خواب هم باید خوابِ روشنایی رو ببینم؟ خوابِ سرو صدا! خوابِ نورِ شدید!

خدایا! این نور کورم می کنه!

دیوونه م می کنه!

نمی تونم!

چشمام بسته است، شبه، چراغا خاموشه، پس این همه نوری که می زنه تو چشمم از کجا میاد؟

دارم بالا می یارم!

دارم همه ی صداها و همه ی نورها و اشعه ها رو بالا میارم!

سخته! سخته!


این شکنجه است...



  • نام ندارم!
۱۴
آذر


دیروز، تویِ تاکسی، تویِ رادیو، مُجری داشت با یک شَخصِ دیگری که نمی دانم که بود، صحبَت می کرد: 

"تَصور کن که رویِ یک پشتِ بام کاهگلی هستی و باران می گیرد، دیده ای که، حیاط هایِ قدیمی را که آب می پاشیدند بویِ خاک می زد بیرون، مثلِ حالا نبود که فَقَط آب هَدَر دادن باشد..."

یک هو، آن شخصِ دیگر پرید وسطِ حرفَ ش:

"حالا آب بپاشی تویِ حیاط، بویِ اینترنت می زَنَد بیرون!"


آب پاشیدن نمی خواهَد! بویِ اینترنِت، بویِ دود، بویِ تَهوع، بویِ سردَرد، بویِ سَرگیجه، بویِ چشم هایی که جایی را نمی بینَند! تَلفیقی از این بو ها هَمیشه یِ خدا هَستند! این بو ها که آدم را گیج و سُست می کنَند! تصمیم گیری سَخت می شَوَد و اراده ضَعیف! بَعد آدم، همه چیز را فَراموش می کُنَد، حتا بویِ آبتنی تویِ حوضِ خانه یِ مادربزرگ، حتا بویِ اسفند روی آتشِ منقلِ بعد از ظهر ها، حتا بویِ نمازِ مغربِ جماعت تویِ حیاطی که تازه آب پاشی شده، حتا بویِ مُهرِ بزرگِ تویِ سجاده یِ مادربزرگ و حتاتَر بویِ آفتابِ داغِ کویری!

 

خدا رَحم کند!



شاعر می گوید:

" مَن که یادَم رفته دیروز، راهیِ دیدارِ فردا!

مَن، تَرَک هایِ کویرَم، تشنه یِ آغوشِ دریا ... "



  • نام ندارم!
۰۶
آذر


یادَم می آیَد، شایَد شش یا هفت سالِ پیش بود. پاسُخ هایَ م به سؤالاتِ دوستان به جایی رسیده بود که دوستان می فرمودَند: "شما لیستِ دانسته هات رو بده، ما از تویِ اونا بپرسیم!!!"

اَند ناو، به جایی رسیده ایم که برایِ همه یِ سوالات پاسُخ در آستین داریم و همه یِ پاسُخ ها، بلااستثناء، نِصفه اَند نیمه! 

شایَد در باوَرم نَگنجَد بات! آدمیزاد هر چه ضَربه می خورَد از همین پاسُخ هایِ نِصفه اَند نیمه است!


از آینده یِ این پروسه در هول وَ هَراسِ بسیار به سر می بَریم! 

محصولِ اصلیِ این پروسه، یک سَرِ اِسکلت است و دو استخوانِ زیرِش که بچسبانیم رویِ پیشانی!



شاعِر می گوید:

" پوپَکَم، آهوکَم! گُرگِ هاری شده اَم! "



  • نام ندارم!
۲۰
آبان

دقیقاً نمی دانم طرف چطور زنده است!!!

نه گریه می کند و نه می خندد؛ این که زندگی نیست دیگر، مُردِگی ست، هی فُلانی! برو دفن کن خودت را! برو بمیر خودت را!

البته نه خنده و گریه به معنایِ خنده و گریه ها! به این معنا که نه شادیِ عمیق دارد و نه غمِ عمیق. اگر هم داشته باشد برایِ خودش است! برایِ خود که حیوانات هم برایِ خودشان گریه می کنند و می خندند. غریزی است یعنی. مربوط است به روحِ حیوانی و فراتر نمی رود!

بله! آدم باید برایِ دیگران گریه کند تا احساسِ آدمیت کند، باید و باید برایِ خوشیِ دیگران بخندد که احساس انسانیت کند؛ که بگوید روحِ انسانی دارد! گریه برای دیگران روحِ آدم را تلطیف می کند، نه هر گریه ای؛ که آدم دستش را بِبُرَد هم گریه می کند و این گریه، از روحِ انسانی نیست...


باری به هر جهت زندگی می کند!

چطور می توانی در قیدِ هیــــــــــــچ چیزی نباشی؟ چطور لذت می بری از خودت؟ از اراده ات؟

چطور به خودت افتخار می کنی؟ 



----------------------------------------------------------



حالا همه یِ این ها به  کنار، استادی داریم که حرف نمی زند که، دُر و گوهر می ریزد از دهانَ ش! دوستَ ش داریم ها!

امروز می گفت کلاً همیشه ذهنِ تان را آماده یِ یادگیری نگه دارید، نه فقط سرِ کلاس و این ها! مثلاً وقتی می بینید کسی قَشنگ غذا می خورد از او یاد بگیرید، یا قشنگ حرف می زند. وقتی هر روز بیش تر یاد گرفتید و ذهنِ تان را بیش تر از قبل هی ساختید و هی رشدَش دادید، آن وقت است که از خودِ تان راضی می شوید، و این یعنی لایف استایلِ خوب!

می گفت مثلاً چرچیل! سیگار می کشید، مَشروب می خورد، شکم داشت به چه گنده گی، ولی 90 سال عُمر کرد وَ سَرَطان هم نگرفت! چرا؟ چون قدرت داشت و قدرتَ ش به او اعتمادِ به نفس و رضایت از خود داده بود!


اُستاد است ها! اصلاً آدم کیف می کند به امثالِ او بگوید استاد! تواضع ازَش می ریزد. و تواضع هم یاد می دهد، وقتی می گوید از همه یاد بگیرید، این یعنی تواضع دیگر!



-------------------------------------------------------


نتیجه گیریِ اخلاقی:


- لایف اِستایلِ دُرُست، فقط خوب خوردن و خوب ورزش کردن و هیکل را متناسِب نگه داشتن نیست! بَلانسبَت سَگ هَم خوب می دوَد وَ هَم خوب می خورَد و هیکلَ ش هم نافُرم نمی شَود! لایف اِستایلِ دُرُست، خوب زندگی کردن است!


- گریه کن، بخند! نه فقط برایِ خودت، که برایِ همه!  تحرکِ دین هم اصلَ ش همین است، خنده و گریه، نه برایِ خود! ( اصلِ اصلَش منظورَم مُحَرم و عاشورا ست! وِلادت ها و شَهادت ها را می گویم! که نباید ازِشان سَر سَری گذشت!)


- می خواهی از خودت راضی شوی بعضی وقت ها باید از خودت بگذری؛ مثلاً وقتی می بینی از دیدنِ این خودکار چقدر فلانی خوشحال می شود، خوب بده به او دیگر! مطمئن باش خوشحال تَر می شوی از خوشحالیِ فلانی که همیشه یادَش می ماند تا از داشتَن آن خودکاری که دو روزِ دیگر تمام می شود! 

البته و صَد البته منظورَم چیزهایِ بی ارزش نیست! منظورَم چیزهایی ست که آدم دوستِ شان دارد ولی برایِ شادیِ دیگران می بخشدِ شان! و هزار البته منظورم این نیست که آدم خودَش را بزَند به حِماقت که بقیه بخندند!!!چه کارِ ابلهانه ای!!!

اصلاً هیچ چیز تویِ دنیایِ خدا مثلِ شادی هایِ ساده یِ آدم ها نیست؛ بزرگ یا کوچک، همه یِ آدم هایِ پاکِ اطرافِ مان!



  • نام ندارم!
۱۷
آبان

استاد می گوید: "دلم می خواهد منجمدَ م کنند، بروم تا پانصد سالِ دیگر، شاید دنیا این نباشد!"
می گویم: " استادِ عزیز! از اولِ تاریخ و قبلِ آن، همیشه یِ همیشه، آدمیزاد اُمید داشته که زندگی به تر شود، دنیا به تر شود، همه چیز به تر شود، اما ... کاش فقط نَشده بود!"
البته کلاً و کاملاً نا خود آگاه، چیزی که مُبهم است امیدوار کننده است، مثلاً وَقتی زنگِ در به صدا در می آید، آدم دلش می خواهَد کسی باشد که بیش تر از هَمه منتظرَ ش است؛ یا ده دقیقه مانده به هشت، راه می افتد و امیدوار است که به کلاسِ ساعتِ هشتَ ش برسد؛ یا حتا یک کادو می دَهند به آدم، آدم امیدوار است که چیزی باشد که بیش تَر از همه چیز دوست دارد.
دَر زندگیِ همه یِ آدم ها هم هست، هیــــــــــــــــــــــــــــــــچ آدمی نیست که امید نداشته باشد و اگر چنین ادعایی کند فقط و فقط ادعا ست و باید به او خندید! حتا آدمی که خودکُشی می کند، (اگر امیدوار نباشد که سَر بِرسند و نجاتَ ش بدهند!!!!) به آن دنیایَ ش امیدوار است حتا اگر به آن دنیا اعتقاد نداشته باشد!!!

البته توضیحی بدهم آن هم این که نمی گویم بَد است ها! اتفاقاً امید اصالتاً چیزِ خوبی ست، انگیزه یِ زندگی می دهد به آدم! باعث می شود آدم تلاش کند و اگر هم آدمیزاد به جایی برسد از همین امید و همین تلاش رسیده است. خب خوب است دیگر!


حالا دلیلَ ش!
چون خبر ندارد! اصلاً خاصیتِ خبر نداشتن از آینده همین است؛ که اگر مردم بدانند آینده شان چه می شود کلاً همه چیز را می بوسند و می گذارند کنار، بعضاً حتا نمی بوسند و فقط می گذارند کنار!
قرار نیست هیچ چیزی به تَر شود، اتفاقاً آدمیزاد هر چه بزرگ تَر می شود همه چیز اطرافَ ش سخت تَر می شود و هر چه زورَ ش بیش تَر بشود، دنیا را خراب تَر می کند! دنیایِ خراب تَر هم باز یعنی بَدتَر شدن آدم ها و این دقیقاً همان چیزی ست که استاد گرام از آن فرار می کرد!

شخصِ ثالث، که شاعر باشد، می گوید: " تاریخ ورق ورق به ما می گوید / ما روز به روز بدتر از دیروزیم!"

شخص رابعی که می گوید: " اگر امام حسین (ع) حالا بود ... "
حالا بود چه می شد؟ یزید ها بیشتر شده اند!!!
تاریخ تکرار می شود!


تنها و تنها به یک چیز می توان امیدوار بود! آن هم آن دنیاست! فقط و فقط به این دلیل که هیچ چیز آن جا دستِ آدمیزاد نیست و همه چیز دستِ کسی ست که معنایِ عدالت است!
عدالتِ واقعی! و نه مساوات!


ولی خودمانیم ها! اسمِ امید که می آید، نا خود آگاه به دنبالَ ش لبخند می آید. حالا تلخ یا شیرین! همینَ ش هم خوب است!


  • نام ندارم!
۲۴
مهر

بَعضی ها تکه هایِ قلبِ آدمیزاد هستند! هَر لحظه در کنارَت هستند و حسِ شان می کنی و باید باشند، نَباشَند تُهی می شوی کلاً!


بَعضی ها مثلِ آب می مانَند، مثلِ یک جویِ آب، می آیند و می روند و کارِ خودشان را می کنَند و کاری به کارَت نَدارَند، وجودِشان مَحسوس نیست اما وقتی نباشند، آب و هوا عَوَض می شَوَد! خشک می شَوَد!


یَعضی ها هَم بودنِ شان نَفَس گیر است! یَعنی یک جورهایی مثلِ عطر، کمَ ش خوب است اما هِی وَ هِی باید مراقِب باشی که از حَدِ خودشان فَراتَر نروند که خفه نَشوی!


بَعضی ها هم تَنها یک فیلم طنز هستند، که یک بار ببینی، سَرگَرم می شَوی و هر چه بیش تَر ببینی بیش تَر احساس می کنی که هیچ مَفهومی دَر بَر نَدارند وَ نبینی شان هم چیزی اَز دَست نَداده ای و هَمین!

 

 

بینِ همه یِ این انواع، گروهِ دو را بسیار می پَسَندَم! یِک نَفر هست در دوستان که از این گُروه اَست وَ غِبطه می خورم به حالَ ش! سَبُک بار وَ سَبک توشه می رَوَد وَ می آیَد وَ کُلاً جَریان دارَد! اصلَ ش هَم او باعِث وَ بانیِ این نِوشته اَست! 

هِی فُلانی! خیلی با حَضرَتَ ت حال می نَماییم!!!

 

 


قسمتِ بی رَبط:

هیچ وقت دَرک نَکَردم که وَقتی می شَود بی نَهایَت شد، چرا حَدِ وَسَط؟ چرا آدَمیزاد بایَد این قَدر تَنبل باشَد که خودَش را رَها کنَد که هَمین وَسَط، آویزان بمانَد؟ حتا آن ها که راهِ شان را آن قَدر کَج می کُنَند که عَمود می شَوَد هَم اَرزِشِ شان بیش تَر از کَسانی ست که نِشَسته اَند وَ هیچ کاری نمی کُنَند؛ حَدِاَقل تَلاشِ شان را...

حالا یِکی نَدانَد فِکر می کنَد چِقَدر مَن تَلاش وَ کوشِش وَ این حَرف ها... :|

البته این قِسمتِ آخر از آن قِسمَت هایی ست که خام است وَ هَنوز نپختَمَ ش که تَبدیلَ ش کنم به عَقیده یِ شخصی!

قَضیه یِ هَمان نَجَویده قورت دادَن است این قسمتِ بی رَبط! :|


  • نام ندارم!
۰۵
مهر

بعضی وقت ها نمی دانی چه کار کنی

نمی دانی چه بِخوانی

نمی دانی چه بِنویسی

نمی دانی چه بِگویی

نمی دانی کجا بِروی

حتا نمی دانی چه بُخوری!

 

در این طور مواقع فَقَط باید... شروع کَرد؟ نه! باید خوابید!

خودَش شروع می شود!

 

 

سکوت کلاً پدیده یِ جالبِ توجهی ست! خیلی وقت ها باید از خیرِ ... نه، از شرِ حرف زدن گُذشت!!!! وظیفه یِ تو نیست که مردم را بیدار کنی! اگر غیر از این بود که پیامبَر می شُدی!

خودت را بیدار کُن!

بِخوان وَ بِخوان وَ بِخوان وَ بِفهم وَ بِفهم وَ بِفهم!

تَحلیل کُن وَ بِپَذیر یا رَد کُن! بَعد از عُمری، شاید بِتوانی بیدار کُنی!


 

  • نام ندارم!
۲۶
شهریور

وقتی یک نفر، با همه یِ احساساتِ انسانی اش، تُنِ صدایَ ش، هوش و استعداد هایَ ش، ایده هایَ ش و خنده هایَ ش، آتش دوره اش می کند، می سوزاندَش، خاکسترش می کند و بعد دفنَ ش می کنند تویِ خاک؛ تنها چیزی که برایِ آدم می مانَد، یک صدایِ گرفته است که پُشتِ تلفن به بقیه خبر بدهد: فُلانی ... فُلانی سوخت ...


پلاکاردِ سیاه را که می بینی دهانَ ت باز می ماند، آتش مغزت را دوره می کند، داغَ ش می گذارد، می سوزد و خاموش می شود، بعد دیگر جواب گو نخواهد بود. بعد تر می نویسی که فعال شود اما فایده ای ندارد.


آدم دیوانه می شود، مُحکم دهانَ ش را می بندد و فریاد می زند و شیون می کند و ضجه می زند و اشک هایَ ش از پلک هایِ به هم فشرده اش بیرون می ریزد و بعد که چشمانَ ش را باز می کند هنوز استاد در حال تدریس است... 



یک پلاکاردِ سیاه در موردِ دوستِ مان! آدم هنگ می کند!

یک صلوات نثارِ روحَ ش.


  • نام ندارم!