"کافه تلخ"

خودمان هم مانده ایم اصالتاً بحث این وبلاگ سرِ چیست!

"کافه تلخ"

خودمان هم مانده ایم اصالتاً بحث این وبلاگ سرِ چیست!


طعمِ تلخ کافه، دست پختِ خودمان است!
نوشِ جانِ خودمان!

----------

اثیریٍ کویری! کویریٍ اسیری! اسیریٍ اثیری!
زده ایم در لاین کویر! تقبل الله!

۲۰
شهریور


می خواهَم بِگویَم که:
" کُلاً آدمیزاد، دقیقاً نِمی دانَم چرا، فَقَط وَ فَقَط به این دَلیل موضُوعی را مَطرَح می کُنَد که تأیید شَوَد!"



نَتیجه یِ اخلاقی:
وَقت وَ اِنِرژی اَت را پایِ بَحث کَردَن هَدَر نَده!



  • نام ندارم!
۱۳
شهریور

 


اشتباه کردم!

من دقیقاً هیچ هستم! حتا با همه ی تخیلاتم! دقیقاً هیچ! خود خود خود هیچ! اصل هیچ! ذات هیچ! به معنای دقیق کلمه هیچ! ه و ی و چ! اصلا یکی از حروف تشکیل دهنده ی هیچم! آن هم "ه"! که درون ش هم تهی است! هیچ مطلق!

 

همین!

 

 

  • نام ندارم!
۱۱
شهریور


جوابیه ای برایِ ارسالِ قبل!

 

بله که به همین راحتی!

پس می خواستی چه؟ برایَ ت فرشِ قرمز بیندازیم و شتر نَحر کُنیم و آسمان و زمین را بِهم بریزیم که حَضرت تَشریف می خواهَند بیاوَرَند آن دنیا؟! "آی مَردُم بیاین یاری کنین فلانی مرگ داری کنه"!!!

انگاری می خواهی کوه بکنی! یک مرگ ساده ست دیگر! این همه آدم مُردند چه شُد؟ هیچ! "تِکان نَخورد در این بیکرانه آب از آب"!!!

 

تازه آدم راحت می شَوَد از هَمه یِ این احساساتِ احمقانه ای که نه به درد دنیایَ ش می خورد وَ نه آخرتَ ش! هِع!

 

آزاد می شَوَد و می تَوانَد با سُرعَتِ نور بِدود تا ابدالدهر! می تواند بنشیند تویِ ماشین و هیچ وقت هَم به مَقصَد نَرسد! می تواند پَرواز کند! هیچ چیز و هیچ کس هم جلودارَش نَخواهَد بود! هیچ کس و هیچ چیز هم به گَردِ پایَ ش نمی رسد!

 

هِعی! اَگَر این تخیلات نبود دَقیقاً هیچ بودم!

 

 

 

 

  • نام ندارم!
۰۳
شهریور

این سریال هایِ ایرانی، جدایِ از داستان هایِ مضحکِ شان (البته نه همه شان ولی بیش تَرشان!)، گاهی اوقات جملاتی می گویند در حدِ کتبِ فلاسفه ی جهان! :-"

امروز تویِ یکی از همین فیلم ها، یکی گفت:

 "دیگه هیچ وقت، به خاطرِ هیچ هوسی، هیچ کتابی رو سلاخی نکن!" 

بسی تحتِ تاثیر قرار گرفتم! این که طرف هوس می کند از کتاب خوشش نیاید و از سر و تهَ ش می زند و به خوردِ بقیه می دهد.

چشم نخوریم ها! ولی همه مان سانسور سرِ خود رویِ مان نصب است! هر زهرِ ماری ای که می خوانیم، قسمت هایی ش که به مذاقِ مان خوش نیاید را، از رویَ ش می پریم، فاکتور می گیریم!

مانده ام این چه کرمی است تویِ در اندرونِ آدمیزاد، که همیشه می خواهَد مردُم را به خاطرِ عقایدَش مؤاخذه کند یا گارد بگیرد سریع و این ها! بعد هم با تمامِ توان شروع کند به نشاندنِ حرفَ ش به کرسی!

قدیمی ها ( :-" ) اصولاً خیلی چیزها می دانند که می گویند! می گویند: " گَر دَر خانه کَس اَست، یک حَرف بَس اَست!"

و عقلِ سلیم حُکم می کند که آدمیزاد باید حَدِاَقَل یک درصد احتمال بدهد که حَق از پایه و اَساس با او نیست!




ولی راستش مَن خیلی دِلم می خواهد مَرگ را سَلاخی کنم! نه که از آن بَدَم بیاید ها! نه اتفاقا دوستش هَم دارم، اما می خواهم ببینم از چه چیزهایی تشکیل شده! اینگردینتَ ش چه چیزهایی ست! فکر کنم البته، تشریح درست تَر باشد اما دوست دارم بگویم سَلاخی! 


دیروز مُرد! یک نفر که اصلاً نمی شناختمَ ش ولی هم سِن و سالِ من بود! به همین سادگی! پیامِ کوچکی آمد که فلانی مُرد! فاتحه بخوان برایَ ش!

البته سادگی اش برایِ ما، آشناهایِ خیلی دور، بود! یا به تَرَش، غریبه هایِ خیلی دور! 

روزی هزاران هزارتا از این پیامِ کوچک ها می رسد دستِ هزاران هزارتا از غریبه هایِ خیلی دور! غریبه هایِ خیلی دور چه حسی به شان دست می دهد؟ :| یا :( یا :دی یا شاید هم =)) ؟ :-s

 


خداوندِگارا!

یعنی به همین راحتی؟ 



به مخاطبِ عام:

- آهای تو که این ها را خوانده نخوانده صَفحه را می بَندی و پیش خودت می گویی یارو نفسَ ش از جایِ گَرم بُلَند می شَوَد! حَدِاَقَل شادیِ روحَ رفتگان یک صَلَوات بِفِرِست!



  • نام ندارم!
۲۲
مرداد

کلاً بعضی چیز ها نخواندنی هستند! یعنی نوشته می شوند برایِ نخوانده شدن! خواننده مغبون می شود، آبرویِ نویسنده هم می رود، چه، نویسنده به هر دلیلی حالِ نوشتن نداشته ولی به شدت نیاز به نوشتن داشته! مثلاً خوابش می آمده، مدت زیادی بیدار بوده یا دارویِ خواب آور خورده بوده، یا مست بوده یا یک چیزی یا کسی منتظرش بوده و هی سیخ می زده که پاشو و این ها یا وقت نداشته ولی باید می نوشته! مثلاً محضِ تخلیه یِ روانی و این ها!
خیلی از نویسنده ها از این متن هایِ نخواندنی دارند!
 
متنِ زیر از همین دست نوشته هاست! 



هیچ اهمیتی ندارد که امروز چه روزی ست!
چون معمولاً احمقانه ترین روزِ زندگیِ یک آدمیزاد، روزِ تولدش است!
مانده ام چرا تبریک می گویند دیگر! اصلَ ش باید بگویند: "عزیزم! تولدِت تسلیت! ایشالا غمِ آخرت باشه!" 
یک سالِ دیگر هم رویِ همه ی سال هایی که گذشت!
صبح را می روم تا آخرِ شب گیم می زنم! حتا کتاب هم نخواهم خواند چه برسد به درس! نه، اصلاً گیم هم نمی زنم! می گیرم دراز می کشم روی تخت و چُرت می زنم! لَج خواهم کرد با آدم و عالم! شاید هم بر عکس!

این که اصلاً یادم مانده روزِ تولدم را، جایِ تعجب دارد! مطمئنم که چند سالِ دیگر، شاید هم همین سالِ دیگر، برایِ یاد آوریِ تاریخِ تولدم نیاز به شناسنامه پیدا کنم! دقیقاً همان قدر بی اهمیت که مثلاً تاریخِ تولدِ ناپلئونِ کبیر! :|

(می دانم دلیلِ تبریک گفتن را! که موهبتِ الهی از تو گرفته نشده هنوز! اما خب، اعصاب که نباشد، چشم هم کور می شود!)




صدایِ همه چیز را می شنوم و این بد جور عذابم می دهد. یک لحظه هم نیست که هیچ صدایی نیاید، که سکوتِ مطلق باشد. خب عصبی می شود آدم! بعد دلش می خواهد بگیرد و بخوابد و بخوابد و بخوابد و بیدار نشود، دقیقاً به همین دلیل که تویِ خواب نمی شنود، حالا اگر که روحِ آدم منت سرِ آدم نهاده و بگیرد بمیرد سرِ جایش و مجبور نکند آدم را که خواب ببیند! 


تمرکزِ عزیز هم ما را وداع گفته است! چند روزی هم هست که این تهوعِ دیوانه ولمان نمی کند! چرت نوشته ام در حدِ اعلا! یعنی به عمرم چنین پرت و پلایی تویِ هیچ وبلاگی ندیده بودم!

(همین الان بد جور یاد خانه یِ دوستِ عزیزی در کودکی ام افتادم! با آن سقفِ بلندِ خانه و چشم هایِ بسیار درشتِ اهالی اش! آن قدر که ... مانده ام با این همه بارش، چرا هوا خنک نمی شود؟)

می گویند چه؟ چوبِ دو سر طلا؟ از این جا رانده از آن جا مانده؟
آدمی که فقط وجودِ فردی داشته و الان دیگر از همان فرد هم چیزی نمانده! خب بس است دیگر! حالِ بازبینی و این ها هم نیست، مطلب رفت برایِ انتشار! :|
دیگر حتا یک کلمه هم نخواهم نوشت! (البته فقط تویِ این پُست!!!!)
 


  • نام ندارم!
۱۲
مرداد



خیلی وقت ها خیلی چیز ها هست که آدم فکر می کند هست اما نیست! یعنی نه این که فکر کند ها، نه! هی ملت می گویند و می نویسند و می خوانَند که هست! بَعد آدم می گردَد و می گردَد و می گردَد و پیدا نمی کنَد! بَعد تَر اتفاقی که تویِ ذهن می افتد یک دیزاَستر به تمام معنا خواهد بود! بَعد تَر تَر این دیزاَستر باعث ایجادِ یک گُسَل در لایه هایِ مغز می شود و به همین خاطر بَعد تَر تَر تَر هر اتفاقی، هر چند در حد یکی دو ریشتر باشد اما به خاطرِ آن شکستگی و این ها در حدِ هفت هشت ریشتر نمود پیدا می کند! 

آدمیزاد هم دقیقاً به همین دلیل که آدمیزاد است، چهار تا می گذارَد رویَ ش و آن هفت هشت ریشتر تبدیل به ده دوازده ریشتر می شود! یعنی به عبارتی هر دو روز یک بار یک دیزاستر!
نکته یِ جالبِ توجه این است که اگر حالا آن چیزی که هی می گویَند و می نویسَند و می خوانَند که هست را پیدا کند ... الفـــــــــــــــــــــــــــــــاتحه!


یک نکته یِ کوچک:
بعضی کلمات هستَند که آدم حس می کند فقط اگر به زبانِ خاصی گفته شوند حقِ مطلب ادا می شود! مثلاً کلمه یِ (با عرضِ پوزش) خَر فقط در فارسی اساسی کیفور می کند آدم را! یعنی هیــــــــــــــــــــــچ فحشی، به هیــــــــــــــــــــــچ زبانِ زنده ی دنیا اینقدر به آدم نمی چسبد! یا متأسِف فقط دزوله ی فرانسوی! اگزَکتلی هم نمونه ندارد! قضیه یِ دیزاستر و فاجعه هم همین است! البته دیزاَستر هم فقط با لهجه یِ بریتیش ها! 


یک نکته یِ کوچکِ دیگر:
وقتی آدمیزاد خوشحال است این زمانِ زیبا با آدم لج می کنَد! وقتی هم که آدمیزاد ناراحَت است خودِ زیباش با زمان لج می کنَد! دقیقاً به همین دلیل آدمیزاد هِی و هِی و هِی این زمانِ مزخرف و دیوانه را از دست می دهَد! اَه! اصلاً بروَد بمیرد! فقط یک راه برایِ خلاصی از دستِ این زمانِ زیبا هست! این که دست بیاندازی بگیری یقه ات را و پوستِ زیرِ یقه ات را و گوشت و استخوانِ زیرتَرَش را (همان استخوان هایِ دنده را!) از هَم بِدَری! بَعد قلبِ گوشتیِ زشت و بیکارَت را بگیری بکشی بیرون و ناخُن هایِ بلند و تیزَت را فرو کنی تویَ ش و بَعد تَر به نیش بکشی! آخِیــــــــــــــــــــــش! حتا فکرَ ش هَم آدم را سرِ حال می آوَرَد! 


یک نکته یِ کوچکِ دیگر تَر:
چقَـــــــــــــــــــــــــــدر پَرت و پَلا!  :|
بستا! 




  • نام ندارم!
۲۶
تیر


آدمیزاد باید همیشه تویِ اوج استعفا بدهد!

استعفانامه م را باید با هر "والزاریاتی" که هست تا قبل از بهمن آماده، تسلیمِ حضرتِ باری نموده و پس از اکسپت شدن بروم و بخوابم الی الابد!
بعد هم ملت می آیند یک سرسلامتی می دهند به خاندانِ گرام و یک شیر کاکائویی ... (که البته مَنِ تازه گذشته هیچ دوست ندارم، احتمالا از بویَ ش تهوع می گیرد روحم، باید بگویم براشان چای ببرند جایِ شیرکاکائو!) و البته چلو کبابی و بعد هم فاتحه ای و بعد هم می گویند: جوان مرگ شد! آدمِ خوبی بود! حیف شد، مطمئناً کسی می شد برایِ خودش! باهوش، با اراده، مهربان، دوست داشتنی و ... هزار جور وصله یِ ناجور که بنده یِ حقیرِ سراپا تقصیر، مِنَّت نَهاده و همه ی این صفات (که البته دونِ شأنِ این جانب است) را با رویِ گشاده می پذیرم! و پیشاپیش از همه یِ کسانی که انجام وظیفه نموده و فاتحه ای حواله ام نموده اند، تشکر می کنم! 

اگر هم حضرتِ باری نپذیرفت! آن وقت است که حسابی ... خب البته بنده یِ حقیرِ سراپا تَقصیر، باید از همین تریبون اعلام کنم که این جانب، میدان را به جوان ها داده ام و خودَم نمی خواهم خیلی تویِ انظار باشم، مباد که "چِشم" نوش جان فرمایم!

حالا اگر آمدیم و شوخی شوخی، حضرتِ باری پذیرفت چه؟ آن وقت تَکلیفِ همه یِ این کتاب هایی که نخوانده ام و ایده هایی که ننوشته ام و جاهایی که نرفته ام و درس هایی که نخوانده ام و البته این بچه هایِ بی پدر و مادری که تحتِ تَکَفُّلِ شَخصِ شَخیصِ بَنده هستند ( تُف به ریا! حیوان خانگی هایَ م را می گویم!!) چه می شود؟!
گیریم همه یِ این ها را بی خیال شدم، اما یک چیز را به هیچ ضَرب و زوری نمی توانم تحمل کنم! تاریکی و سکوت و فشار! سه تا چیز شد دُرُست، اما در اصلِ موضوع که توفیری ایجاد نمی کند!!! درست است که بعد از کتاب و چای، سکوت و تاریکی اصلِ حال هستند و این ها، اما خُب وِزیدنِ باد هم اصلِ اساسیِ حالِ سکوت و تاریکی است! بعد آن فشارَش ... یادم باشد بگویم جسدَم را بسوزانند و خاکسترَش را هم بر باد دهند! آن هم فقط رویِ جنگل و یا دریا!!! از قله یِ کوه هم پایین بریزند بَدَک نیست ها! خیلی هم بهتر است! اصلاً یادم باشد بگویم از همان قله به پایین بریزند! سقوطِ آزاد و این ها ... دمِ آخری هیجانَ ش را هم ...



آهان، راستی، دلیلَ ش!!! دلیلِ این که این افکارِ گرانقدر را بر کی برد فِشُرده ام تا بَر این بِلاگ حَک شوند فقط و فقط یک چیز بوده:

"مَردُم آزاری"

بعد از 120 سال که حضرتِ باری ما را پذیرفته و روحِ پاک و مطهرمان به سویِ اعلی علیین پرواز کرد، بخوانند بازماندگان این سطور را و اشک ها بیفشانند که ای دریغااااااا، جَوان مَرگ شد! (که البته با یک حسابِ سر انگشتی متوجه می شویم که آن موقع چیزی حدودِ 150 سالِ مان است!) ، ناکام شد! آرزوهایَ ش را با خود به گور بُرد و ما هیییییییچ برایِ او نکردیم!!! چه ایده هایِ خلاقانه ای، چه افکارِ درخشانی، چه هوشِ سرشاری! آآآآآآآآاه و افسوس و صد افسوس که خوراکِ موران و مارانِ در گور گشت.... ای وااااااااااااایِ بر ما! سزاست که پس از تو خورشید نتابد و زمین نچرخد و .... 

ولی افسوس که دیگر هیچ گاه باز نَخواهم گَشت و پَشیمانی را سودی نیست ...
(عجب جَوّی!!!)



الان دستِ راستِ پاکِ مان را بال گرفته ایم و می گوییم، بس است! دیگر طاقتِ نخوابیدن را نداریم، کَم خوابی (!) بسی به ما و چِشم و دهانِ مبارکِ ما فشار آورده است!!!

:-" !





یک نکته یِ بسیار بسیار کوچک:
حالا، همه یِ این حرف ها را که زدم، یک سوالِ اساسی ایجاد می شود! آن هم این که آیا اصالتاً این بنده یِ حقیرِ سراپا تَقصیر، در اوج به سر می برم؟! چه زده ام که این چنین توهمِ فانتزی برم داشته است؟!
:|



یک نکته یِ بسیار بسیار کوچکِ دیگر:
این که تویِ پُستِ قبلی بچه بودیم و حالا پیر شده و میدان را به جوان ها داده ایم، نشان دهنده یِ این است که ... دیگر خواننده خودش باید عاقل باشد و در یابد! همه چیز را که نباید منِ نویسنده بگویم!!  (ر.ک: یک نکته یِ دیگر تَر تَرِ پُستِ قَبل یعنی مَن؟ ما؟ شما؟ ایشان؟ !)


یک نکته یِ بسیار بسیار کوچکِ دیگر تَر:
نمی خواستم ریا شود و همه بفهمند که من یک نویسنده هستم! اما خُب شد! کاری ش هم نمی شود کرد! (ر.ک: نکته یِ قبلی!)


یک نکته یِ بسیار بسیار کوچکِ دیگر تَر تَز:
رنگِ رخسار هیچ هَم خبر ندهد از سِرّ درون! حتا این پرت و پلا هایی که از دهانِ مبارک، افسار گسیخته به بیرون می تازند!!!
:|



  • نام ندارم!
۱۹
تیر

هِی سوال ها می آیند تویِ ذهنم، می آیند و می روند:
آدم باید کلی نگر باشد یا جزئی نگر؟
آدم باید به خودش سخت بگیرد و منظم باشد یا جاست لت ایت گو؟
و قص علی هذا!!
و زندگی بر فکر کردن به جوابِ این ها می گذرد و حتا فرصت نمی شود که تست کنیم یکی شان را چه رسد به هر دو! بعد به این فکر می کنیم که مگر چند سال توی این دنیایی؟ نصفِ عمرت گذشته و هنوز به نتیجه نرسیدی! و بعد گیج می زنیم بین این هزار حالت و...  "لا الی هولاء و لا الی هولاء!"
آخر هم به این نتیجه می رسیم که همه ی بدبختیِ آدم از فکر کردن است و بلند بلند می خندیم به آن "پدرِ شک گرایی" که می گفت "فکر می کنم پس هستم" و تویِ دلمان هم فحش را بکشیم به هیکلِ خودمان که این چه زندگی احمقانه ای ست و دوباره بشویم همان "مذبذبین بین ذلک"!!! 
حالا بک گراندِ همه ی این ها هم یک سردردِ بی مصرف است!

حالا تر می خواهیم در دورِ باطل "ابدالدهر نمانیم"! همه چیز را پاک می کنیم از ذهنمان و می رویم دنبالِ ... روزمرگی!
هِع!
بدتر از دورِ باطل است نه؟ روزمرگی را می گویم!
شاید هم نباشد!
این هم یک سوال دیگر ... 
 :| !



: یک نکته یِ دیگر!
بچه تَر که بودیم همه چیز کم تَر بود! از قیمتِ دلار و سکه و این ها گرفته تا فاصله ها! مثلا اذانِ تهران و قم فقط 2 دقیقه تفاوت داشت! حالا شده 8 دقیقه ... 
چرا حالا باید این طور شده باشد؟!؟!؟
 :| تَر!


: یک نکته یِ دیگر تَر!
نتوانستیم "مَن" بمانیم! چرا؟ شریکِ جرم؟ آیا؟!!! واقعاً؟!
 :| تَر تَر!


: یک نکته یِ دیگر تَر تَر!
بچه نبودیم ها! بچه تَر بودیم!!! (ر. ک: یک نکته یِ دیگر! )
 :-"

  • نام ندارم!
۱۱
تیر



صحبت کردیم با هم! مشورت یعنی! من، با او!

البته درستَ ش این است که من صحبت کردم و گفتمَ ش می خواهم مهاجرت کنم و ... او جواب نمی داد خب، یعنی فکر کنم اصلاً گوش نمی داد که بخواهد جواب بدهد ... البته اگر هم می خواست نمی توانست! از چشم هایَ ش می فهمیدم همیشه، حرف نمی تواند بزند، درست، ولی چشم هایِ شفافی دارد! خیلی شفاف! نه فقط کامل و واضح می شود آن طرفَ ش را دید، که نگاهِ آدم را هم واضح می کند. آدم می تواند دورتَر تَر را هم ببیند! همین طوری قرار می گیرد جلویِ چشم هایِ آدم و ... 
گفتمَ ش می خواهم مهاجرت کنم و ... نظرش مثبت بود! یعنی راستَ ش ... خب ... نظری نداشت! اینقدر اهمیت نداشت که بخواهد چیزی بگوید!!! فکر می کنم حق هم داشت که اصلاً گوش ندهد! :-" خب، چرا باید یک عینک ذهنش، فکرش را مشغولِ این چیز هایِ بی ارزش کند!!! مخصوصاً عینکی مثلِ عینکِ من!



نتیجه این که مهاجرت کردم! از کویری به کویری! از کویریِ اثیری به کویریِ اثیری! خب کارِ بیهوده ای نبود! مسافتِ طی شده، دلتا ایکس، صفر نبود! توفیر دارند این ها با هم! خیلی! از لبِ دریا تا نوکِ کوه! از خودِ خودِ کویر تا خودِ خودِ آسمان ... (عجب قپی ای!! عجب تناقضی! کی تویِ خودِ خودِ کویر بوده ای که بعد بخواهی بروی خودِ خودِ آسمان؟ کویر و آسمان که توفیری با هم ندارند اصالتاً!!!) در هر صورت حالا، صفر نیست!
حالا تویِ این مهاجرت، این هم شد ارسالِ اولِ مان!

دل کندنی که غم انگیز نباشد حکماً طرب انگیز هم نیست! دو نقطه خطِ صاف انگیز است! یعنی بی حس! بعد بی حس که آدم باشد، دیگر مراسم گرفتن هم بی معنی می شود! تولد حالا یا ختم!

"ما" هم شد "مَن"! آشکار تَر، منعطف تَر، بسیار بسیار محدود تَر و با دیواری که در هم شکسته شده ...



  • نام ندارم!